داستان زلزله بوئين زهرا و راه افتادن جهان پهلوان تختي از ميدان راه آهن با كيسه اي در دست و كمك خواستن از مردم كوچه وبازار براي زلزله زده گان ، وپر شدن كيسه از پول ، سكه ، طلا ، انگشتر مردان ، دستبند و گوشواره زنان ، قبل از رسيدن به چهارراه وليعصر فعلي و باز شنيدن داستان نبرد ايشان با قهرمان روس ، هنگامي كه متوجه ميشود زانوي چپ حريف آسيب ديده است در تمام لحظه هاي نبرد به پاي چپ آن قهرمان روس دست نمي زند ، و يا داستان رويارويي ايشان با دزدي كه قصد سرقت از اتومبيلش را داشت . و اينگونه روايت ها از صفات انساني و والاي ايشان باعث شد ، از در كوتاه زورخانه تعظيم كنان عبوركنم و در سجده اي خاك گود را ارج نهم و عكس جهان پهلوان را در قاب اسطوره اي ذهنم جاي دهم .
شور وشوق جواني به پشت خاكريزهاي نبرد هدايتم كرد . امير ، محسن ، قاسم ، سعيد ، ناصر ، و چندين و چند فرشته آدم نما را ديدم ، قبل از پروازشان ، دستم را گرفتند بسوي زيباييها هدايتم كردنند . با چمران عزيز آشنا شدم ، مناجاتهايش با معشوق ، آتشي به وجودم انداخت كه هنوز در زير خاكسترهاي بيست و هفت ساله روشن و شعله ور درونم را گرم ، آماده پذيرش خوبي ها نگه داشته است . تصوير سيماي ملكوتيش در قاب اسطوره اي ذهن ثبت شد و در كنارش گل سرخي در گلدان عشق كاشتم كه گاه و بيگاه با اشك هاي حسرت به سبب دورافتادن از پرندگان ملكوتي آبياريش ميكنم .
گاه به زمين گذاشتن همدم نه چندان دوست داشتني سالهاي پيكار با خصم فرا رسيد ، رهايش كردم ، به شوق فرا گرفتن و يافتن به ديار تشنگان علم و معرفت پا گذاشتم ، عكسي آشنا بر در و ديوار دانشگاه بر سر شوقم آورد تا دوباره نوشته هايش را مروركنم ، كويرش آسمان دلم را در هنگامه تنهايي ستاره باران كرد ، هبوطش سرگشتگيم را فراوان و گفتگو هاي تنهاييش مونس شبهاي خوابگاهم بود . علي را دركنار يارديرينش مصطفي جا دادم .
اينكه همه ساله بيست ونهم خرداد تكیه بر صندليهاي سبز حسينه ارشاد ميزنم ، سي ويكم خرداد دلم در دهلاويه پر ميزند و هفده دي ماه در سرماي ابن باويه حضور دارم . و در مابقي ايام حيران و سرگردان به دنبال گمشده اي ميگردم كه هرکدام از اسطورها نشاني متفاوت از آن داده اند .
داريوش